داستان موفقیت : چگونه بعد از اینکه همه چیز رو از داست دادم خودم رو دوباره احیا کردم

داستان موفقیت : چگونه بعد از اینکه همه چیز رو از داست دادم خودم رو دوباره احیا کردم

خانم دان کامرلینگ بنیانگذار یک شرکت تبلیغاتی در زمینه سبک زندگی، موسیقی و فرهنگ است. او در اینجا داستانی از سخت ترین سال زندگی خانوادگی و تجاری خود می گوید. او در این داستان موفقیت تعریف می کند که چگونه توانست مشکلات را کنار بزند و دوباره با انگیزه به کار خود بازگردد. این داستان موفقیت از زبان خود اوست.

فایل صوتی این مقاله :

پدر و مادر من هر دو در کار موسیقی بودند. خوانندگان سرشناس زیادی به خانه ما رفت و آمد می کردند و من در کنار این افراد رشد کردم. حدود 23 یا 24 ساله بودم که در شهر بوستون یک کار تبلیغات رادیویی گرفتم.

هیچ تجربه ای نداشتم، ولی با خودم گفتم “گوش کن، من آدم شجاعی هستم و از انتقاد ترسی ندارم.” اینطوری شد که حدود 8 ماه آنجا کار کردم. سال 2001 بود که من کسب و کار شخصی خودم رو شروع کردم. هر روز موسیقی گوش می دادم و هر شب به کنسرت های محلی و غیر محلی می رفتم و با مردم صحبت می کردم. بهترین دوستم با پسری آشنا بود که به تازگی یک گروه موسیقی به نام Pennywheel رو با چند تا از دوستان خودش تشکیل داده بود. من به اون پیشنهاد دادم که کارهای تبلیغات او را انجام دهم و در ازای این کار از او 400 دلار بگیرم. این اولین کاری بود که انجام دادم  و دوست-پسر دوستم اولین مشتری من بود.

مثل خیلی از تجارت آفرینان، هیچ طرح تجاری مشخصی نداشتم و فقط هر چی سر راهم میومد رو سعی می کردم که درست انجام بدم. سال 2004 بود که به نیویورک رفتم و اونجا بود که طعم موفقیت را چشیدم. خیلی خوش شانس بودم که آنجا با چند خواننده آینده دار آشنا شدم و با آنها شروع به رشد کردم. چیزی نگذشت که 30 تا مشتری داشتم و همه خوشحال بودیم. کسب و کارم آنقدر بزرگ شده بود که دیگه از پس کنترل کارها بر نمیومدم، البته خیلی هیجان انگیز بود.

دسامبر سال 2016 حال مادرم بد شد و کسب و کار من نیز در اوج قرار داشت. اون از خونه بیرون نمی رفت و نمی تونست دکتر هم بره. یکبار که به بیمارستان بردیمش نتونست روی پاهاش بمونه و از حال رفت. من سعی می کردم که راهنماییش کنم که چطور بیشتر به فکر سلامتی خودش باشه و براش بهترین شرایط برای یک زندگی سالم و فراهم می کردم. ما مجبور شدیم که ماردم رو تو بیمارستان بزاریم تا آنها ازش نگهداری کنند. بالاخره بعد از 4، 5 ماه از بیمارستان به خانه برگشت ولی دیگه هیچوقت اون آدم سابق نبود. بعد از اون، مشکلات زیادی براش بوجود اومد مثل زخم بستر، مشکل معده و کلیه. من هم تمام مدت نگران و ناراحت بودم.

هنوز داشتم به موارد مربوط به کسب و کارم رسیدگی می کردم. من خودم هم یک مادر بودم و هم یک فرزند. اوضاع برام خیلی سخت شده بود، چون من قبلا همه مشکلات کسب و کارم رو با مادرم در میون میزاشتم و همیشه توی تصمیمات راهنماییم می کرد. برای اولین بار بود که خودم رو مسئول همه تصمیمات می دیدم و این موضوع چند ماه ادامه پیدا کرد. واقعا خسته بودم و چند تا اشتباه پشت سر هم انجام دادم. مثلا به یکی از مشتری ها گفتم که هنوز به ما پول بیشتری بدهکاره، در صورتیکه من چکی که آن مشتری فرستاده بود را درست نخوانده بودم.

یکی از کارمندام بود به اسم میشل که هشت سال پیش خودم آموزشش داده بودم و قبلا هیچ کار دیگری انجام نداده بود. اون امروز مدیر یکی از شعبات شرکت بود. یکی از بزرگترین نقطه ضعف های من بعنوان یک رئیس این است که گاهی خیلی احساساتی میشم. پیش میشل رفتم و گفتگومون رو اینجوری آغاز کردم : تو سالهای زیادی رو با من بودی، و من می خوام بهت بگم که، این روزها اصلا خودم نیستم. احتیاج به یک نفر دارم که کمکم کنه، چون مدتیه که دیگه نمی تونم به خودم اطمینان کنم. نمی دونم که چیکار دارم می کنم. تو باید تیم ایالت تنسی و کنترل کنی و بهم بگی که اوضاع در چه حاله.

من کنترل بزرگترین تیم شرکت که در تنسی بود رو به میشل محول کردم. همین وقت بود که مادرم هم از دنیا رفت. یک ماه بعد از فوت مادرم به میشل گفتم که ، واقعا نیاز به زمان دارم تا با خودم خلوت کنم و سوگوار ماردم بشم. من کارهام رو از راه دور برای مدتی انجام می دهم، ولی تصمیم دارم به یک سفر برم و کمی وقت برای خودم صرف کنم.

من 3 هفته به مسافرت رفتم ، فقط 3 هفته،، و در همین مدت اتفاقات عجیبی در شرکت رخ داد. مثلا میشل به جای اینکه با من تماس بگیره و اطلاع بده که تیم از چیزی ناخشنوده ، یا اینکه کاری اشتباه انجام شده بدون مشورت با من خودش مستقیم اقدام می کرد.

فکر میکنم که همین لحظات بوده که با خودش فکر می کرده: چرا من باید چنین سخت کار کنم و کسب و کار کسی دیگر رو بچرخونم؟ احتمالا با خوش فکر کرده بوده که، می تونه احتمالا به تنهایی از پس کارها بر بیاد.

بعد ناگهان به من گفت که : “من جلسه ای با کارمندان دارم” و من شکه شدم و با خودم گفتم که چه اتفاقی اینجا داره میفته. هیچوقت اون آخر هفته رو فراموش نمی کنم، چون با یکی از دوستام رفته بودیم یک کلبه نزدیکای شهر و من هر دو روز رو فقط گریه می کردم. همه آخر هفته همینطور گذشت.

روز بعد میشل به من زنگ زد و من بهش گفتم که فکر میکنم که تو کمی تغییر کردی. اون هم شروع کرد به غر زدن : همه کارمندها اینجا احساس می کنند که شرکت تبدیل به جنگل شده، شرکت داره غرق میشه. من گفتم : به نظرم اشتباه می کنی چون ما داریم امسال رکورد سال 2018 رو میشکنیم، هم از لحاظ فروش، هم تعداد مشتری و هم رشد شرکت. تنها چیزی که الان اونجا کمه ، من هستم که تو چند روز آینده بر می گردم به شرکت.

بعد از اینکه به شرکت برگشتم، 6 هفته کامل با میشل درگیر بودم و در مورد رفتنش از شرکت جروبحث می کردیم. اون می خواست که مشتری ها رو باخودش ببره و می گفت که اونها مشتری های خودش هستند و من می گفتم که مشتری ها برای شرکت هستند و تو نمی تونی آنها را با خودت ببری. اواخر ماه سپتامبر بود که میشل از شرکت رفت و حدود 70% از مشتری های شرکت که معادل 50% سود شرکت بود رو هم با خودش برد.

من نمی گم که من رئیس فوق العاده ای بودم، چون هرگز برای ریاست کارم رو شروع نکرده بودم. من یک تجارت آفرین بودم که وقتی کار رو شروع کردم یاد گرفتم که چطور ریاست کنم. من کامل نیستم، ولی همیشه سعی می کنم که رشد کنم و چیزهای زیادی یاد بگیرم.

حالا میشل با دو سوم از مشتری های شرکت رفتند و من از همیشه ناراحت تر هستم و درد زیادی رو تحمل می کنم. شاید این بزرگترین اتفاقی باشه که در طول زندگی حرفه ای خودم باهاش دست و پنجه نرم کردم. حالا دیگه به مادرم هم نمی تونم زنگ بزنم تا ازش مشورت بگیرم. بیدار شدن از خواب و ترک خانه گاهی به سخت ترین کار تبدیل شده بود. اما با خودم فکر کردم که این شرکت مثل بچه من است و باید دوباره اونو بسازم. به میشل اجازه نمی دم که اونو از من بگیره.

اولین کاری که باید می کردم این بود که جای خالی اون رو توی دفتر ایالت تنسی پر کنم. اول فکر می کردم که اونجا کسی روی من حسابی نمی کنه، ولی وقتیکه چند بار به اونجا رفتم، متوجه شدم که اشتباه می کنم و قدرت برندی که برای خودم ساخته بودم، اونجا هم احساس می شد.

در ماه چند باری رو به دفتر شرکت در تنسی می رفتم و شروع کردم دوباره با مشریان قدیم و جدید تماس گرفتن و باهاشون جلسه گذاشتن. خیلی از مشری هایی که میشل با خودش برده بود و دوباره باهاشون صحبت کردم و تقریبا همه به من گفتند که از اینکه با من کار نمی کنند ناراحت هستند. اونها می گفتند که من یک شرکت هستم و میشل تنها یک فرد است. اونها درست می گفتند چون شما نمی تونید که برندی که 20 سال تجربه پشت سرش داره رو هرگز با یک نفر که تازه کارش و شروع کرده مقایسه کنید.

این سخت ترین سال زندگی من بود . اما حالا قدرتی که در خودم کشف کردم رو دوست دارم. خبر خوب اینه که یک مدیر روابط عمومی جدید برای دفتر ایالت تنسی استخدام کردم که کارش و فوق العاده انجام میده و اینکه دیگه چشمم رو از کسب و کارم دور نمی کنم.


داستان موفقیت : چگونه بعد از اینکه همه چیز رو از داست دادم خودم رو دوباره احیا کردم


تجارت آفرین فارکس

دیدگاهتان را بنویسید